عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)

ساخت وبلاگ
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی. گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!» گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.» گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟» گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!» گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!» خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 154 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

سالها پیش، وقتی به عنوان داوطلب در یک بیمارستان کار می‌کردم، دختر دو ساله‌ای به نام لیز در بیمارستان بستری بود که از یک بیماری نادر و جدی رنج می‌برد. تنها شانس بهبودی از نظر پزشکان، انتقال خون از برادر پنج ساله‌اش بود که به طور معجزه‌آسایی از همان بیماری جان سالم به در برده بود و خون او آنتی‌بادی‌های موردنیاز برای مبارزه با این بیماری را ساخته بود. پزشک به پسر پنج ساله وضعیت را توضیح داد و از او پرسید آیا مایل است از خون خود به خواهرش بدهد. من پسربچه را دیدم که یک لحظه تردید کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «آره، میدم اگر خواهرم نمیره.» زمانی که انتقال خون انجام می‌شد، پسر کنار خواهرش دراز کشیده بود و لبخند می‌زد. همه دیدیم که رنگ گونه‌های دختر در حال تغییر است و انگار خون منتقل شده داشت اثر می‌کرد. صورت پسر رنگ‌پریده شده بود و دیگر لبخندی بر لبانش نبود. پسر به پزشک نگاه کرد و با صدایی لرزان گفت: «من خیلی زود می‌میرم؟» از آنجایی که پسر کوچکی بود توضیح دکتر را درست متوجه نشده بود و فکر می‌کرد باید همه خون خود را برای نجات خواهرش به او ببخشد. بخشش آنچه که برای شما خیلی ارزشمند و حیاتی است... عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : خون دادن بهتره یا حجامت,خون دادن به سگ,خون دادن بهتر است یا حجامت, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 170 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. لابرویر: «برای کسی که آهسته و پیوسته راه می‌رود، هیچ راهی دور نیست.» عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بود که موقع رفتن، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره روی میز بود. همین طور که مار گشتی می‌زد بدنش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله می‌کند و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را فشار می‌دهد. صبح که نجار آمد روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را دید که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است. در لحظه خشم می‌خواهیم دیگران را برنجانیم اما بعد متوجه می‌شویم خودمان را رنجانده‌ایم و موقعی این را درک می‌کنیم که خیلی دیر شده است. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت و چشم‌پوشی کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها. عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : مار و اره,حكايت مار و اره,مار اره, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 206 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

مدت زیادی از تولد برادر ساکی کوچولو نگذشته بود . ساکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند پدر و مادر می ترسیدند ساکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار ساکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند . ساکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها ساکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره ! عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : به من بگو بی وفا,به من بگو دروغاتو,به من بگو چرا, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 226 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید ! به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد . همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد ! ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید ! … … از مرغ برایش سوپ درست کردند ! گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند ! گاو را برای مراسم ترحیم کشتند . و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر میکرد!!! نظر بدون تایید صبح بخیر(: عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : حکایت زندگی ما,داستان زندگی ما,زندگی ما حکایت یخ فروشی است, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 142 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

زن و شوهری فقیر در یک شهر زندگی می کردند برای مخارج زندگی ، زن کره درست میکرد و برای فروش آنها را به شوهرش می داد. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. و متوجه شد که اندازه هر کره ۹۰۰ گرماست! او از مرد فقیر عصبانى شد و هنگامی که مرد فقیر برای فروش کره ها نزد او آمدبه وی گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره هایت را بجای کره های یک کیلویی به من مى فروختى !! در حالى که وزن آنها فقط ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم تا کره هایمان را وزن کنیم به همین دلیل و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم! عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 137 تاريخ : پنجشنبه 27 آبان 1395 ساعت: 9:44

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد... عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 ساعت: 15:26

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!....پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به  پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره ن عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : پدر,پدرخوانده,پدر آن دیگری,پدر سالار,پدر و مادر,پدرام شریفی,پدر و دختر,پدرخوانده 2,پدر شعر,پدر و پسر, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 16 آبان 1395 ساعت: 13:34

بلاخره پس از چند روز جستجو در اعماق البوم ها و خندیدن کل خانواده بر عکس های من/: که به چندتا جانور ابزی تشبیه کردنD: خب فعلا این عکس رو ببینید ولی مواظب باشید از خنده منفجر نشید/: 6ماهه: شب و روزتون گوگولیD: عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 168 تاريخ : يکشنبه 16 آبان 1395 ساعت: 13:34

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود . او با صدای رسائی اعلام کرد که : " صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد . اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد . لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند . اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : " قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . ".... وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله ه عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : قلب روزجار,قلب الاسد,قلب قلب,قلب یخی,قلب مجروح,قلب شکسته,قلب للبيع,قلب در فال قهوه,قلب یخی فصل اول,قلب الدين حكمتيار, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 230 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 19:41

نام داستان: شازده کوچولو نویسنده: اگزوپری مترجم: احمد شاملو تعداد صفحات: 74 فرمت کتاب: PDF زبان کتاب: فارسی توضیحات: این داستان از معروف‌ترین داستان‌های کودکان و سومین داستان پرفروش قرن بیستم در جهان است. در این داستان اگزوپری به شیوه‌ای سورئالیستی و به بیان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستی می‌پردازد. طی این داستان اگزوپری از دیدگاه یک کودک، که از سیارکی به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سوالات بسیاری را از آدم‌ها وکارهای آن‌ها مطرح می‌کند. این اثر به ۱۵۰ زبان مختلف ترجمه شده‌است. مجموع فروش این کتاب به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته‌است. ا عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : رمان شازده کوچولو pdf,رمان شازده کوچولو دانلود,رمان شازده کوچولو و روباه,رمان شازده کوچولو برای اندروید,رمان شازده کوچولو,رمان شازده کوچولو جاوا,رمان شازده كوچولو,داستان شازده کوچولو و روباه,داستان شازده کوچولو با صدای شاملو,داستان شازده کوچولو به زبان انگلیسی, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 141 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 19:41

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد . پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : پازل موزیک,پازل بند,پازل باند,پازل بند جاده,پازل بند قایق کاغذی,پازل باند کم کم,پازل بند کم کم,پازل بند یکی تو قلبمه,پازل باند جاده,پازل بند اصلا دلم خواست, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 115 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 19:41

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید. عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : حاضر جوابی های باحال,حاضر جوابی های بی تربیتی,حاضر جوابی های بامزه و شیرین,حاضر جوابی های بامزه,حاضر جوابی های ادبی,حاضر جوابی های شیرین,حاضر جوابی های خنده دار,حاضر جوابی های جالب,حاضر جوابی های جدید,حاضر جوابی های خفن, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 226 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 19:40

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی..فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم. وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف ق عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : مادر قلب اتمی,مادر ترزا,مادر زن,مادر بزرگ,مادر من مادر من,مادر و دختر,مادر شعر,مادر به انگلیسی,مادر پسر,مادر قهوه, نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 19:40

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟ آبجی بزرگه گفت: م م م راست آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت! آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه بعد سه تایی زدن زیر خنده آبجی کوچ عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 197 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 7:49

زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده. در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد. وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !! آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد. حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بو عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 211 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 7:49

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد. او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمو عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 194 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 7:49

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش. پســــــــر بچه ای رفت سراغش و گفــــــت: می خواهم یکی از اونا رو بخــــرم.کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هســـــــتند. پســــر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگــــه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.کشاورز سری تکون داد و گفت: متاســـــــفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.پسرک خواهش کرد : پـس فقط اجازه بدید نگاهی بهشــون بندازم.و بعد از قبـــــــول کردن کشاورز رفـــــــــــت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و... بالا و پا عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 192 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 7:49

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر د عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:)...
ما را در سایت عشق و دیوانگی! (:جالبه بخونید:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fstoryhome4 بازدید : 204 تاريخ : سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 20:53